قلم که اشک سیاه میریزد روی کاغذ، خوب می فهمم که اگر تمام نسل های آدم از لبخند تو بنویسند شوق آن لحظه را نمی توانند گفت مثل من ...
هنوز بال های من زخمی "نرفتن"هاست....
اشک نوشت1:
خدایا سپاس تو را که جهان بینی ام از آدم ها خالی شد و فقط تو ماندی....
اشک نوشت2:
خدایا کارد به مغز استخوانم رسیده بود دیشب...دیشب که فهمیدم برای خیلی ها بدجور"غریب"شدی اما خدا....ببخش و "غریبه"نباش.....جایت خالی نباشد نزدیک تر از رگ گردنم......
اشک نوشت3:
چشم هایم در اشک های نیامدنت غسل کرده اند.....
اشک نوشت4:
خدایا...داری مرا امتحان می کنی؟من غرق شده ام...اگر دست های تو نباشد که چیزی نمی ماند از من....
اشک نوشت5:
واژه ها که ردیف می شوند تازه یادشان می آید چقدر بدهکار چشم های تو هستند....
اشک نوشت6:
نقاش نیستم...اما...در تمام لحظه های نبودنت"درد" می کشم
اشک نوشت7:
از خظاهایی که دیده ها آن را کوچک می بینند می ترسم......
اشک نوشت8:
در تاریکی ،چشمانت را جستم و در تاریکی چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد
اشک نوشت9:
آشنا هستی به چشمم صبر کن ..قدری بخند
یادم آمد من تو را روز نخستین دیده ام.....
اشک نوشت10:
نمی بخشمت پدر ...سیبی که سهم تو شد هنوز در گلویمان گیر کرده است..ببین بغض که می کنم متورم می شود....
تا گلویم سر جایش باشد انگار این سیب هم سرجایش است....خدایا..."تا ما بر آن سریم به این سر چه حاجت است؟؟؟"...
_احساس می کنم یک نفر برایم دعا کرده است....